بخش کمی از کلمات داخل گیومه ، مداخله من در مصاحبت پس از مرگ این عزیزان بود .
(قیصر امین پور):
(.قیصر در حالی که بر لبه ی ابری در 500 متری قله ی دماوند نشسته ، به احمد نگاهی بی معنا می اندازد و میگوید انگار تو هم از همه ی حور و پریان برنامه ریزی شده و درد نکشیده خسته شدی ... هوای عالی ایه برای بیرون زدن از بهشت ... هنوز به اینهمه یونیکورنی این فضا عادت نکردم ... بعد بی اعتنا با صدای جدی و نه چندان گرم و دلنشین اش شروع به خواندن ترانه و آوازی میکند ) :
سرا پا اگر زرد و پژمرده ایم/ ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی لب پنجره/ پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود ما دیده ایم/ اگر خون دل بود ما خورده ایم
اگر دل دلیل است آورده ایم/ اگر داغ شرط است ما برده ایم
اگر دشنه ی دشمنان,گردنیم/ اگر خنجر دوستان,گرده ایم
گواهی بخواهید:اینک گواه/ همین زخم هایی که نشمرده ایم
دلی سربلند و سری سر به زیر/ از این دست عمری به سر برده ایم
( احمد شاملو):
(آری قیصر ، از این دست سپران عمر ، کمترین تاوان آزادگی و سماجت بر رهائیست ، و شاید ندانی که هر شب _ مسکوت یا به آوازی غمین و خراشیده_ زمزمه خواهم کرد ) :
و به جای همه ی نومیدان میگریم ...../ آه من حرام شده ام
اما با این همه از یاد مبر که ما _ من و تو _ انسان را رعایت کرده ایم .
( آری رفیق ، رعایت انسان بزرگترین التیام بی قراری هایم بوده است اما قیصر عزیزم مگر این "رعایت انسان" در انحصار ما مرگخواران شاعر پیشه بوده است ؟ چه شد که اینگونه به ازدیاد درد خویش پایمردی نمودیم ، آیا با این همه ترانه سرایی بیهوده ، دنیا کماکان در مسیر کهنه ی خود به گردش نیست ؟)
(قیصر امین پور ):
(احمد ما گاهی خود را به تجاهل میزنیم تا فرصتی پیدا شود جهت مصاحبت ، وگرنه تو که بهتر میدانی بند های دلدادگی چگونه عمل میکنند ، کی به اختیار چون من و تویی بوده رفیق ، ... _ قیصر بی محابا و ملتهب مانند بازیگران پر آوازه تئاتر بر فراز دماوند از جای میخیزد و فریاد میزند ) :
دست عشق از دامن دل دور باد!/می توان آیا به دل دستور داد؟
می توان آیا به دریا حکم کرد / که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود : ایست! / باد را فرمود : باید ایستاد؟
آنکه دستور زبان عشق را / بی گزاره در نهاد ما نهاد
خوب می دانست تیغ تیز را / در کف مستی نمی بایست داد
من عاشق این شعرم